جدول جو
جدول جو

معنی شاه شعر - جستجوی لغت در جدول جو

شاه شعر
(شِ)
بیت الغزل. شاه بیت. رجوع به شاه بیت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاه آذر
تصویر شاه آذر
(دخترانه)
شاه آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
(پسرانه)
شهپر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
شاه بال، بزرگ ترین پر بال پرندگان
فرهنگ فارسی عمید
بزرگ ترین فنر که در وسایل نقلیۀ موتوری در زیر شاسی و در کنار چرخ ها قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه تیر
تصویر شاه تیر
شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، بالار، پالار، پالاری، بالاگر، حمّال، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام
فرهنگ فارسی عمید
دارای اندام و برز و بالای شاهانه، با برز و بالا، با برز و بالائی چون شاهان:
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاه شاخی وهم شاه روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مخفف آن شهپر و بیشتر مستعمل است. (از یادداشت مؤلف). چند پر بزرگ بر بال مرغ که پرواز با آنها انجام میگیرد. (فرهنگ نظام). پرهای بلند بال پرندگان که بر طبقات هوا هنگام پرواز تکیه کند و عمل پریدن را میسور سازد:
از سر تیغش که هست شیر چو پرمگس
کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هَِ شَ)
لقبی بود که شاعران دربار محمود بر وی اطلاق می کردند:
آنکه، همچون بشاه شرق بدوست
از همه خسروان امید جهان.
فرخی.
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر در گه عمر.
فرخی.
، بر دیگر افراد خاندان غزنوی یا سلسله های دیگری که در این نواحی از ایران سلطنت داشته اند نیز این خطاب از جانب نویسندگان و شاعران شده است
لغت نامه دهخدا
(طَمَ)
شریان کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ عَ رَ)
حضرت محمد مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
بلندترین فنر از دستۀ فنر اکسل در اتومبیل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شاکار، کار بزرگ، (برهان قاطع)، کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند، (فرهنگ سروری)، بمعنی بیگار است که کار فرمودن بی مزد باشد یعنی مردم را کار فرمایند و اجرت و مزد وی ندهند، (برهان قاطع)، فریب و دغای عظیم و با لفظ زدن بظرافت فریب دادن، (آنندراج) (بهار عجم) (فرهنگ نظام)، رجوع به شاکار شود
لغت نامه دهخدا
شخص بسیار قوی، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
نام شاعری است باستانی و دوبار در لغت فرس اسدی بشعر او استشهاد شده است، (یادداشت مؤلف) :
گهرفتال شد این دیده از جفای کسی
که بود نزد من او را تمام ریزفتال
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید برو کبک راه گیرد و چال،
(لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115، 114)، و مؤلف شرح حال رودکی (ص 458) می نویسد که او از شعرای دربار سامانیان بوده است
لغت نامه دهخدا
مانند و شبیه به شاه، (ناظم الاطباء)، اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
گیرنده و اسیرکننده پادشاه، (ناظم الاطباء) :
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر،
نظامی،
،
که شاه او را گرفته باشد
لغت نامه دهخدا
شارشاه، لقب پسر شار ابونصر است و در نزد سلطان محمود غزنوی مقام بلندی پیدا کرد، وقتی سلطان محمود عزم جنگ نمود و به احضار شاه شار دستور داد اما او چون ازاطاعت دستور شاه سرپیچی کرد، التونتاش و ارسلان جاذب، بدفع وی مأمور گشتند، شاه شار در حصار متحصن گشت و لشکریان سلطان آن را محاصره کردند و پس از چند روزی به امان بیرون آمد، امراء شاه شار را بغزنین گسیل کردند و در یکی از قلاع محبوس داشتند تا آنکه درگذشت، رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 344، 341، 340 و حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 379 و شار شاه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
که شال شوید، کسی که عملش شال شویی باشد:
اگر می نبافد چه داند کسی
که او شالشور است یا شالباف،
حکیم قاسم کرمانی (خارستان ص 8)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
شاه چهره. چون چهرۀ شاه در زیبایی و بزرگ زادگی. دارای چهری چون چهرۀ شاه. مجازاً زیبا و اصیل:
همه شاه چهرو همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(پِ سَ)
تعبیری تمجیدآمیز از پسری نیکوخصال و مؤدب به آداب و صفات پسندیده. پسر خوب
لغت نامه دهخدا
تار بزرگ، رجوع به تار موسیقی شود، تار کلان، تار اصلی، رجوع به تار مقابل پود شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان روددشت بخش کوهپایه شهرستان اصفهان، دارای 583 تن سکنه، آب آن از قنات و زاینده رود، محصول آن غلات و پنبه و هندوانه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تیربزرگتر و ممتاز از انواع خود، سهم، (منتهی الارب)،
- امثال:
موی را در چشم دیگران می بینید و شاه تیر را در چشم خود نمی بینید،
، چوبی بزرگ باشد که سقف خانه را بدان پوشند، (برهان قاطع)، شه تیر، (از فرهنگ نظام)، تیر بزرگ که بر سقف عمارت نهند، (انجمن آرا) (آنندراج)، حمال، فرسب، (برهان)، تیر بزرگ ستون خیمه، (یادداشت مؤلف)، تیر کشتی، دگل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دلکان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر که در 55 هزارگزی جنوب باختری بزمان، کنار راه مالرو بمپور به کهنوج واقع شده، جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد، آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت وگله داری و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ج 8)
دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 87هزارگزی خاور درمیان واقع شده، جلگه و گرمسیر است وجمعیتی ندارد، آبش از آب شور چاه است و مالدارها به این محل می آیند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان حیات داود بخش گناوۀ شهرستان بوشهر که در 20 هزارگزی شمال گناوه واقع شده و 15 هزار تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دارای جاه و جلال شاهانه:
کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبددل و شاه فر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیه شعر
تصویر سیه شعر
نقاب مویین سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه تار
تصویر شاه تار
اولین تار سازها تار بم و گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
چند پر بزرگ که بر بال مرغ که پرواز با آن انجام میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه فنر
تصویر شاه فنر
بزرگترین فنری که در وسایل نقلیه موتوری در زیر شاسی قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه شعر
تصویر سیاه شعر
نقاب مویین سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
شاه نشین، سکوهای بلندی که در مناسب ترین و گرم ترین نقطه
فرهنگ گویش مازندرانی